پسر به بابا : بابا میشه بپرسم شما ساعتی چقدر پول در میارین ؟
پدر : تو نباید دخالت کنی توی این مسائل ! ولی من ساعتی 10 هزار تومان در میاریم.
پسر : بابا میشه 5 هزار تومان ازت قرض بگیرم ؟
پدر : برای این پرسیدی ؟ نه نمیشه تو پول نیاز نداری ( با حالت عصبی )
پسر را بدون اینکه چیزی بگه سرشو میندازه زیر و میره توی اتاقش ... پدر با خودش فکر کرد "چرا من عصبانی شدم ؟ " باید بفهمم واسه ی چی بچه ی 10 ساله 5 هزار تومن پول میخواد !
در اتقاق پسر باز شد ...
پدر : پسرم ببخشید عصبانی شدم بیا این 5 هزار تومن اما اول بهم بگو واسه ی چی میخوای این پولو؟
پسر در حالی که 4 هزار تومن پول از زیر بالشتش بیرون میاورد ... : پدر پولم کمه ... میشه بهم تخفیف بدی ؟
پدر با تعجب : تخفیف ؟ واسه ی چی ؟
پسر : میشه بجای 10 هزار تومن 9 هزار تومن بگیرین و 1 ساعت مال من باشی فردا شب ؟ میخوام فردا شب با هم شام بخوریم ...
پدر سرشو زیر انداخت و اشک از چشماش سرازیر شد.
دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزادهای تصمیم به ازدواج گرفت. او با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند.
وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد، چون دختر او بطور مخفیانه عاشق شاهزاده بود. وقتي دخترش از ماجرا با خبر شد گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.
مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم هرگز مرا انتخاب نمیکند. اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.
روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای میدهم.
هر کسی که بتواند در عرض شش ماه، زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود.
دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، و گلی نروئید.
بالاخره روز ملاقات فرا رسید.دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هم هر کدام گل بسیار زیبائی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند.
لحظه موعود فرا رسید،شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود. همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.
شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده، که او را سزاوار همسری امپراطور می کند: گل صداقت ... همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند و امکان نداشت گلی از آنها سبز شود !!!
نمیدونم از کجا باید شروع کنم ولی یه حسی منو وادار می کنه که بنویسم
خیلی از مسائل سخته عشقتو با یکی دیگه ببینی
عشقت بهت پشت کنه
عشقت دیگه تو رو نخواد و رو همه چیز پا بذاره و خیلی از مسایل دیگه
ولی سخت تر از همه اینه که خدا تو رو فراموش کنی
برام سخت بود وقت جدایی وقت تنها شدن وقت ترد شدن و موندن به تنهایی ولی وقتی دیدم خدا منو تنها نذاشت وقتی دیدم خدا هنوز باهامه به خودم امیدوار شدم قدرت گرفتم تا زندگی از دست رفتمو از نو بسازم شروعی تازه با زندگی جدید دوستای خوب
درسته اون رفته ولی خدا که نرفته خدا هنوز باهامه
از اون روز داره بهم کمک می کنه طوری که باورش خیلی جاها سخته
از دست دادن اونی که دوسش داری سخته ولی یادمون باشه که اگه خدا رو از دست دادیم زندگیمون از دست میره
معلم گفت: بنويس سياه و پسرك ننوشت معلم گفت: هر چه مي داني بنويس و پسرك گچ را در دست فشرد
معلم گفت: املائ آن را نمي داني؟ و معلم عصباني بود سياه آسان بود و پسرك چشمانش را به سطل قرمز رنگ كلاس دوخته بود.
معلم سر او داد كشيدو پسرك نگاهش را به دهان قرمز رنگ معلم دوخت و باز جوابي نداد.معلم به تخته كوبيدو پسرك نگاه خود را به سمت انگشتان مشت شده معلم چرخاند و سكوت كرد
معلم بار ديگر فرياد زد: بنويس
گفتم هر چه مي داني بنويس
و پسرك شروع به نوشتن كرد ( كلاغها سياهند ، پيراهن مادرم هميشه سياه است، جلد دفترچه خاطراتم سياه رنگ است. كيف پدر سياه بود، قاب عكس پدر يك نوار سياه دارد. مادرم هميشه مي گويد :پدرت وقتي مرد موهايش هنوز سياه بودچشمهاي من سياه است و شب سياهتر. يكي از ناخن هاي مادر بزرگ سياه شده است. قفل در خانه مان سياه است.) بعد اندكي ايستاد رو به تخته سياه و پشت به كلاس
و سكوت آنقدر سياه بود كه پسرك دوباره گچ را به دست گرفت و نوشت تخته مدرسه هم سياه است و خود نويس من با جوهر سياه مي نويسد. گچ را كنار تخته سياه گذاشت و بر گشت معلم هنوز سرگرم خواندن كلمات بود و پسرك نگاه خود را به بند كفشهاي سياه رنگ خود دوخته بود معلم گفت بنشين
پسرك به سمت نيمكت خود رفت و آرام نشست
معلم كلمات درس جديد را روي تخته مي نوشت و تمام شاگردان با مداد سياه در دفتر چه مشقشان رو نويسي مي كردند
اما پسرك مداد قرمزي برداشت و از آن روزمشقهايش را با مداد قرمز نوشت
معلم ديگر هيچگاه او را به نوشتن كلمه سياه مجبور نكرد و هرگز از مشق نوشتنش با مداد قرمز ايراد نگرفت.
و پسرك مي دانست كه :
قلب معلم هرگز سياه نيست
تو رفتی!!!
هیچ از خودت پرسیدی عاقبت این دل عاشق چه میشود؟؟؟
هیچ از خودت سوال کردی به کدامین گناه مرا تنها گذاشتی؟؟؟
کاش لحظه رفتن اندکی تامل می کردی و به گذشته می اندیشیدی به گذشته ای نچندان دور به روز اول آشنایی به قسم هایی که برای هم خوردیم و به قول هایی که به هم دادیم...
تو رفتی!!!
کاش هنگام رفتن تمام مهر و محبتی را که این دل ساده نسبت به تو کسب کرده بود با خود میبردی...
کاش میدانستم صدای چه چه گنجشک ها روزی به پایان میرسد و من تنها می مانم...
تو رفتی!!!
چگونه دلت آمد از دل ساده و قلب مهربانم بگذری قلبی که به عشق تو می تپید و تو آن را تنها گذاشتی...
بعد از تو نه بهار رنگ سبزی برایم دارد نه تابستان برایم معنایی...
تو رفتی!!!
آری تو رفتی و مرا در یخبندان بی کسی ها تنها گذاشتی امیدوارم تنها بمانی نا بدانی با قلب عاشقم چه کردی
کاش تنها بمانی.....!
سری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر
پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!
من هنوز عاشقتم عاشق تویی که خیلی راحت ولم کردی عاشق کسی که براش ارزشی نداشتم
چرااا؟؟؟چرا باید عاشق تو بشم؟مگه تو چی داشتی؟این همه آدم توی این دنیا پس چرا تو؟ چرا تویی که اگه بمیرم هم برات فرقی نمیکنی؟
دلم میخواد فریاد بزنم گریه کنم ولی چه فایده ای داره؟اگه اینکارا رو بکنم تو برمیگردی؟
خدا جون چرا عشق دست از سرم برنمیداره؟خدا خودت دیدی چه قدر منو کوچیک کرد اشکمو در اورد محلم نداد حتی...حتی یه بار نزدیک بود بزنه تو گوشیم ولی من بازم عاشقشم منو دیوونه کم عقل هنوز عاشقشم
خدا تو بگو چیکار کنم؟خودمو بکشم خوبه؟آره؟خدا چرا جوااااابمو نمیدی؟بنده ات داره اینجا تورو شصدا میزنه ولی تو حاظر نیستی جوابشو بدی؟
خدا میبینی تو دستم چیه؟؟تیغه.میخوام خودمو راحت کنم میفهمی؟خدا جون دارم میام پیشت.
خداحافظ عشقم.
تو نمي دوني من چي كشيدم وقتي كه گفتي تو رو نمي خوام باور ندارم كه ديگه نيستي حالا تو رفتي من اينجا تنهام يه شوخي بود و يه قصه ي تلخ وقتي كه گفتي تو رو نمي خوام خيال مي كردم ميخواي بترسم شايد هنوزم باور نكردم چشمای گریون دستای خسته دوری چشمات منو شکسته رنگ اون چشات چشای سیات زنجیر دلت دستامو بسته شاید یه حسود چشممون زده بگو کی مارو تنهایی دیده ولی میدونم تو آسمونم قصه مارو یکی شنیده تو باور نکن هرکی بهت گفت پیشت میمونم باور ندارم که دیگه نیستی تا ته دنیا از تو میخونم
هميشه به من مي گفت زندگي وحشتناک است ولي يادش رفته بود که به من مي گفت تو زندگي من هستي روزي از روزها از او پرسيدم به چه اندازه مرا دوست داري گفت به اندازه خورشيد در اسمان نگاهي به اسمان انداختم ديدم که هوا باراني بود و خورشيدي در اسمان معلوم نبود شبي از شبها از او پرسيدم به چه اندازه مرا دوست داري گفت به اندازه ستاره هاي اسمان نگاهي به اسمان انداختم ديدم که هوا ابري بود وستاره اي در اسمان نبود خواستم براي از دست دادنش قطره اي اشک بريزم ولي حيف تمام اشکهايم را براي بدست اوردنش از دست داده بودم
يه دختر كوري تو اين دنياي نامرد زندگي ميكرد .اين دختره يه دوست پسري داشت كه عاشقه اون بود.دختره هميشه مي گفت اگه من چشمامو داشتم و بينا بودم هميشه با اون مي موندم يه روز يكي پيدا شد كه به اون دختر چشماشو بده. وقتي كه دختره بينا شد ديد كه دوست پسرش كوره. بهش گفت من ديگه تو رو نمي خوام برو. پسره با ناراحتي رفت و يه لبخند تلخ بهش زد و گفت :مراقب چشماي من باش
نظر دبيران در مورد عشق: دبير ديني:عشق يك موهبت الهي است. دبير ورزش:عشق تنها توپي است كه اوت نمي شود. دبير شيمي:عشق تنها اسيدي است كه به قلب صدمه نمي زند. دبير اقتصاد:عشق تنها كالايي است كه از خارج وارد نمي شود. دبير ادبيات:عشق بايد مانند عشق ليلي ومجنون محور نظامي داشته باشد. دبير جغرافي:عشق از فراز كوه هاي آسيا تيري است كه بر قلب مي نشيند. دبير زيست:عشق يك نوع بيماري است كه ميكروب آن از چشم وارد ميشود..!!!
مردي در کنار ساحل دورافتاده اي قدم ميزد. مردي را در فاصله دور مي بيند که مدام خم ميشود و چيزي را از روي زمين بر ميدارد و توي اقيانوس پرت ميکند. نزديک تر مي شود، ميبيند مردي بومي صدفهايي را که به ساحل ميافتد در آب مياندازد.
- صبح بخير رفيق، خيلي دلم ميخواهد بدانم چه ميکني؟
- اين صدفها را در داخل اقيانوس مي اندازم. الآن موقع مد درياست و اين صدف ها را به ساحل دريا آورده و اگر آنها را توي آب نيندازم از کمبود اکسيژن خواهند مرد.
- دوست من! حرف تو را مي فهمم ولي در اين ساحل هزاران صدف اين شکلي وجود دارد. تو که نميتواني آنها را به آب برگرداني خيلي زياد هستند و تازه همين يک ساحل نيست. نمي بيني کار تو هيچ فرقي در اوضاع ايجاد نميکند؟
مرد بومي لبخندي زد و خم شد و دوباره صدفي برداشت و به داخل دريا انداخت و گفت:
"براي اين يکي اوضاع فرق کرد
یادمه وقتی کنارم نبودی بهت می گفتم ای کاش کنارم بودی
بهم میگفتی من کنارتم ولی تو منو نمیبینی
بهم میگفتی دستام توی دستت هست
بهم میگفتی دستات چرا اینقدر سرده؟
میگفتی باگرمای دستم سردی دست تو از بین میره
اون موقع خوب با این حرفات یادم میرفت که ازم دوری
فکر میکردم واقعا کنارمی
ولی
الان که تو توی اون دنیایی و من روی زمین تنها
واقعا احساس میکنم که ازم دوری
واقعا احساس میکنم که تنهام
چون دیگه نیستی که با حرفات ارومم کنی..!!
جلسه محاكمه عشق بود ...
و قاضي عقل ،،،
و عشق محكوم به تبعيد به دورترين نقطه مغز شده بود ...
يعني فراموشي ،،،
قلب تقاضاي عفو عشق را داشت ...
ولي همه اعضا با او مخالف بودند ...
قلب شروع كرد به طرفداري از عشق ...
آهاي چشم مگر تو نبودي كه هر روز آرزوي ديدن اونو داشتي ...
اي گوش مگر تو نبودي كه در آرزوي شنيدن صدايش بودي ...
و شما پاها كه هميشه آماده رفتن به سويش بوديد ...
حالا چرا اينچنين با او مخالفيد ؟؟؟
همه اعضا روي برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترك كردند ...
تنها عقل و قلب در جلسه مادند ...
عقل گفت : ديدي قلب همه از عشق بيزارند !!!
ولي من متحيرم كه با وجودي كه عشق بيشتر از همه تو را آزرده ...
چرا هنوز از او حمايت ميكني !؟؟؟
قلب ناليد : كه من بدون وجود عشق ديگر نخواهم بود ...
و تنها تكه گوشتي هستم كه هر ثانيه كار ثانيه قبل را تكرار ميكند ...
و فقط با عشق ميتوانم يك قلب واقعي باشم ....
پس من هميشه از او حمايت خواهم كرد حتي اگر نابود شوم
زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند.
انها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواشتر برو من می ترسم
مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!
زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم
مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری
زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی
مرد جوان: مرا محکم بگیر
زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟
مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی
سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه
روز بعد روزنامه ها نوشتند
برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.در این سانحه
که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد،
یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت
مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن
جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت
و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش
رفت تا او زنده بماند
و این است عشق واقعی. عشقی زیبا
باز هم قلبی شکست …..
آن هم قلبی که فقط صدای شکستن آن را خودم و آسمان شنیده است
ولی فقط خودم می دانم که چرا شکست
آسمان هم با تمام رازداریش این راز را نمی داند
به او بگوئید که آری شکست!!!
این بار هم شکست !!!!
من بارها و بارها صدای شکستن او را با نگاه های سرد او شنیده ام
ولی امیدی به او دادم که دست نگه دار فراموشش مکن
بالاخره روزی می فهمد و این شکست ها را تلافی می کند
ولی افسوس که این دل همچنان شکسته ماند و ماند ….
خواستم به او بگویم
ولی وقتی که امیدی را که دل داشت می دیدم
می دانستم که با گفتن این حرف تنها روزنه امید او هم کور خواهد شد
و آن وقت بود که نمی دانستم چه باید با دل بکنم
نمی دانستم باید به دل چه می گفتم
می گفتم چه؟ فراموشت کرده؟ از یاد رفته ای؟ برایش ارزشی نداری؟
صبر و حوصله ات بی جا بوده؟
نه نمی توانستم آنها را بگویم
پس دانم که دیگر توان این شکست را ندارد و این شکست می تواند به معنی نابودی نهائی او باشد
برای تو می نویسم
برای تو یه می دانم عاشقی یا در غم عشقت نشسته ای
می نویسم تا بدانی من با یک دنیا احساس نوشته ام تو هم با چشمان خیست بخوان.
برای تو می نویسم که عاشقانه دفتر عشق را ورق میزنی و آنچه که برای دلها می نویسم با یک عالمه احساس می خوانی صفحات دفتر عشق را ورق بزن
دفتری که در صفحه صفحه ی ان جای قطره های اشک پیداست
این قطره های اشک اشکهای من و ان هایی است که از ته دل متن های من را می خوانند
بخوان همراه با همه من هم می نویسم برای تو و همه
دفتر عشق این دفتر کهنه که هر صفحه از ان با کلام عشق آغاز شده برای همه است.
دفتر عشق دفتریست که هیچگاه صفحات ان که از جنس دل است به پایان نمیرسد
اما شاید روزی دستهایم خسته از نوشتن کلام عشق شود
بخوان آنچه برای تو و برای همه عاشقان دفتر عشق نوشته ام...
بخوان تا من نیز عاشقانه برای تو بنویسم...
ببین عشق چه غوغایی در این دفتر عشق بر پا کرده
دل آدمی را دیوانه کرده
یکی را مجنون و عاشق کرده...
برای تو می نویسم که می دانم مثل منی...همصدا با من و همنشین با اشک...
برای تو مینویسم که عاشقترینی غمگینترینی یا تنهاترینی...
در خیابان قدم میزدم...
یاد روزهایی که با تو بودم مثل تبری بود که در قبلم فرو میکردند...
دلم میخواست میدانستم کجایی , چجور زندگی داری...
چرا بدون خداحافظی گذاشتی رفتی؟
کاش میتونستم پیدات کنم و این سئوالو ازت بپرسم
در افکار خود بود که هنگام رد شدن از خیابان با ماشینی تصادف کردم ودیگر هیچ نفهمیدم
وقتی چشمهایم را باز کردم در بیمارستان بودم و درد شدیدی داشتم.
چند لحظه گذشت و خانمی جوان با لبخندی بر صورتش به من نزدیک شد.
او گفت:خیلی شانس آوردی!
من متعجب از حرف او...فهمید هنوز هیچی نفهمیدم گفت:تو قلبتو عمل کردی.انگاری قلبت مشکل داشته و باید زودتر از اینا عمل میکردی.آره؟؟!حالا با این تصادفی که کردی باید حتما عمل میکرن قلبتو!
من هنوز هم متوجه نشده بودم اون زن درباره ی چی صحبت میکند...من مشکل قلبی داشتم و نمیدانستم؟؟؟
همین طور که توی فکر بودم متوجه شدم آن خانم داره از اتاق خارج میشه.صداش زدم...خانم پرستار؟؟؟
برگشت و به من نگاه کرد.بعد از چند لحظه ازش تشکر کردم.ا گفت:لازم نیست از من تشکر باید از کسی تشکر کنی که قبلشو به تو داده!!!
من هنوز باورم نمیشد میخواستم از پرستار بپرسم آن فرد چه کسی است ولی پرستار رفته بود
مدتی گذشت و من از بیمارستان مرخص شدم خیلی دلم میخواست بدونم چه کسی قلبش را به من داده!!
هر چه قدر به دکترم التماس کردم بگوید ولی گفت خانواده ی طرف ازم خواستن تا به شما نگویم!
سالها گذشت و هنوز که هنوز دلم میخواهد بدانم چه کسی زندگی دوباره ای به من بخشید...
-کودک با هیچ کس بازی نمیکرد.ساکت به دیواری تکیه داده بود...غرق در افکار خویش بود.اشکی از صورت کوچکش روانه شد.در دل با خدا حرف میزد.گفت:خدا چرا؟؟!چرا تو اون بالایی و من این پایین.چیکار کنم که به پیش تو بیایم؟چیکار کنم که مرا به پیش خود ببری؟خدا جون من بدون تو نمیتوانم زندگی کنم!
کودک همچنان با خدا حرف میزد...که مردی او را صدا زد.فرشته!فرشته!...فرشته از مرد ترسید.آن مرد اسم فرشته را از کجا میدانست؟!فرشته فقط به او نگاه کرد بعد از چند لحظه مرد بهش نزدیک شد و با بخند دلنیشنش به فرشته نگاه کرد.آن مرد دستمالی از جیپش در آورد و صورت خیس فرشته را پاک کرد و به فرشته گفت:صبور باش!روزی همه ی آدم های این دنیا به پیش خدا میروند.فرشته که از حرفهای مرد تعجب کرده بود هیچ نگفت.آن مرد دوباره با لبخندی زیبا از فرشته خداحافظی کرد و رفت...
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
MY LOVE و
آدرس
youandi.LXB.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.